پیشگفتار...
انسان آنگونه که در ظاهر به نظر می رسد کوچک نیست او همه آسمانها و همه دریاها را در درون خود دارد کسانی که به ژرفای خود آگاهی انسان رخنه کرده اند هرقدر عمیقتر رفته اند از پهناوری او حیران شده اند آنگاه که به هسته وجود انسان برسی او را در کل جهان می یابی و این همان معرفت خداست
در این سایت تلاش می کنم مطالبی را گردآوری و ارائه نمایم که هم روح را سیراب سازد و هم بر دانش افزاید
باشد این شمعی که می افروزم پرتو افشانی کند باشد که آتشی بیفروزد که بتواند غرور و خودپسندی را بسوزاند
باشد که از آن شعله ای برخیزد که با آن قلبها را حرارت بخشم و عشق ورزی بیاموزم
خدایا مرا یاری ده که بی هیچ شاید و باید دوست بدارم
همچون صبح پاک و بی آلایش و همچون زمین بخشنده و همچون خورشید گرم و مهربان و همچون شب پر از سکوتی باشم که از هر غوغایی شور انگیزتر است
عسل شیرازنژاد
انسان هر دوره ای به نوع تازه ای از معنویت نیازمند است زیرا نیازهای او در هر دوره ای با دوره های دیگر متفاوت است از این رو پیامبرانی در دوران مختلف ظهور کرده اند.پیامبر کسی نیست جز انسانی که حقیقت جاودان را به زبان انسانهای هم دوره ی خویش بیان می کند.
عسل شیرازنژاد
(تولدی دیگر)
همهء هستي من آيهء تاريکيست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاهان شکفتن ها و رستن هاي ابدي آه کشيدم ، آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يک خيابان درازست که هر روز زني با زنبيلي از آن ميگذرد
زندگي شايد
ريسمانيست که مردي با آن خود را از شاخه مياويزد
زندگي شايد طفليست که از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو
همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
که کلاه از سر بر ميدارد
و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني ميگويد " صبح بخير "
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
که نگاه من ، در ني ني چشمان تو خود را ويران ميسازد
ودر اين حسي است
که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي که به اندازهء يک تنهاييست
دل من
که به اندازهء يک عشقست
به بهانه هاي سادهء خوشبختي خود مينگرد
به زوال زيباي گل ها در گلدان
به نهالي که تو در باغچهء خانه مان کاشته اي
و به آواز قناري ها
که به اندازهء يک پنجره ميخوانند
آه...
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من ،
آسمانيست که آويختن پرده اي آنرا از من ميگيرد
سهم من پايين رفتن از يک پله مترو کست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي ان دادن که به من بگويد :
" دستهايت را
دوست ميدارم "
دستهايم را در باغچه ميکارم
سبز خواهم شد ، ميدانم ، ميدانم ، ميدانم
و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت
گوشواري به دو گوشم ميآويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل کوکب ميچسبانم
کوچه اي هست که در آنجا
پسراني که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريک و پاهاي لاغر
به تبسم هاي معصوم دخترکي ميانديشند که يک شب او را
باد با خود برد
کوچه اي هست که قلب من آن را
از محل کودکيم دزديده ست
سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمي از تصويري آگاه
که ز مهماني يک آينه بر ميگردد
و بدينسانست
که کسي ميميرد
و کسي ميماند
هيچ صيادي در جوي حقيري که به گودالي ميريزد ، مرواريدي
صيد نخواهد کرد .
من
پري کوچک غمگيني را
ميشناسم که در اقيانوسي مسکن دارد
و دلش را در يک ني لبک چوبين
مينوازد آرام ، آرام
پري کوچک غمگيني
که شب از يک بوسه ميميرد
و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد
(فروغ فرخزاد)